۸ مطلب با موضوع «قبل کنکورنوشت :: هیدرولیز یه زندگی» ثبت شده است

▃▄▅▆▇█ یــڪشنبهـ هــایـ پُرخط وخال █▇▆▅▄▃

میدونستم توی درس شیمی استعداد زیادی داشتم اماچون نمیتونستم بادبیرم زیاد ارتباط برقرارکنم ووارد جوکلاس شَم ☹☹☹؛ این درس جزونقاط ضعفم بود!سوم دبیرستان که تموم شُدش و نهایی ها رُ دادم ؛ هَمه اش توفکراین بودم که برم سراغ یه دبیرشیمی خوب!بنظرمی رسید پیداکردن یه دبیر خوب خیلی کارسختی باشه چون انقدرتبلیغات زیادهست که ادم نمیتونه خوب رُ از بد تشخیص بده .یه دلهره ای تَهِ دلم بود چون توی ضمیرناخودآگاهم این ثبت شده بودکه اگه بهترین دبیر دنیارُهم که برای من بیارن بازم من حس بدی نسبت به این درس گنگ دارم!این افکار تمام ذهنم رو درگیرخودشون میکردن ونمی گذاشتن من به راه موفقیتم شفاف ترنگاه کنم.

  • ۴ | ۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • دوشنبه ۲۲ مرداد ۹۷

    سگ ها ولگرد نیستن ؛ بی پناهن

    امروز عصری مشهد خیلی خیلی گرم بود . اونقد گرم بود که فکرمیکردی جهنم واقعا اینطوریه ...

    بخاطر همین سعی کردم دیگه اشتباهی نکنم تا گرفتار جهنم بشم؛ خدایا غلط کردم.

    اومدم خونه مامانم میگفت علی ضیا تو برنامه فرمول یک ،

    مهمان ویژه ای رو دعوت کرده بودن بنام آقای کمیل نظافتی.

    به گفته ی مامانم ایشون برای یک بیمار کلیوی که بچه بوده و اوضاع خوبی نداشتن رو اهدا میکنه

    و برای خوب شدن وضعیت زندگی اون بچه خونه و خیلی از دارایی های زندگی شو  به اون بچه میده.

    + برای سگ های بی پناه ، پناه داده...[متن اصلی خبر در لینک همراه میباشد] 

    مامانم یه چیز دیگه هم گفت اونم اینه که بامحسن چاووشی که به گفته ی خودش باهم رفیق فابریکن ،

    خیلی کارای خوبی انجام دادن... این نشون میده که چقدر دلاشون بزرگه ...

    **خدایا به ماهم ، توفیق  کمک کردن به دیگران رو بده.

    ____

    تودلم یه آشوبیه که نگین! امتحانات نهایی میخواد شروع بشه و من هرلحظه اظطرابم زیادتر میشه ولی من به خودم اینو اثبات کردم که اگه موشکافانه بشینم بخونم به آنچه که میخوام برسم... میرسم.

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۶

    ناگفته ها

    توی این عروسی ، پشت و روی همه معلوم شد.معلوم شد که کیا واقعا ادم رو ازته دلشون دوسدارن .«خیلی معدودا این آدما ، مثال اول و بارزش مامانمه که درهرحالتی منو دوسداره»... خداحفظش کنه... .

    فقط میخواستم اول مهر رو به روایت یه دانش آموز روستایی توصیف کنم...

    گردوهامون رو بادستایکوچیک و زبرمون جمع کردیم... دیگه رمقی نمونده بود... تازشم باید پوست اونارو در میاوردیم که اینطوری دستان کوچک و ظریف دخترانه مان سیاه میشد... و سرشار بودیم ازخستگی و کوفتگی.. کاش تمام بشود این روزها که مارااز پا می اندازد . ازطرفی خوشحال بودیم که با فروختن گردوها در لب جاده روستا به مردمی که دارند از شهر میایند تا هفته های اخر شهریور خود را سپری کنند ؛ پول کتاب مدرسه مان در آید.. راستی  یادم رفت بگویم که بیشتراوقات دفترهایمان کهنه بود یعنی اگر از سال پیش دفتری نصفه میماند، برگه ای سفیدش را میکندیم و با نخ سوزن میدوختیم . کیفمان هم از به هم دوختن چندتا جوال ، درست میکردیم...

    چقدردردناک بود وقتی که اول مهر به خوابگاه می رفتی ووجودمان سرشار از دلتنگی  بود....یادش بخیرکه اگر دیر می رسیدیم معلم باخط کش فلزی اش مارا در سرمای زمستان تنبیه میکرد و دلمان برای ارامش می تپید... ارامشی که در انتطار ما بود. گاه شبها بخاطراین کابوس ها که هیچوقت تمامی نداشت؛ چشمانمان، خوابمان... گریه آلود میشد...ما بااین همه درد باز هم باشادی میخواندیم «باز آمد بوی ماه مدرسه، بوی شادی های راه مدرسه...ـ»

    بوی ماه مدرسه...

  • ۶ | ۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • جمعه ۲ مهر ۹۵

    به کارافرین بودن پدرت افتخارکن

    نیمه پرلیوان وکارافرینی

    بیشتر اوقات در بین فامیل بخاطر داشتن شغل ازاد پدرم ، تیکه کلام ها و مسخره کردن هایشان خجالت میکشیدیم.

    بیشتری ها میگفتند که زندگی پرریسکی دارید و فلان و فلان...بااینکار دارید خودتان و خانوادتان راخسته می کنید.نمی بینید دخترتان بخاطر کارهای شما مریض شد!

    اگر کارمند دولت بودید  و یک تخصص بخصوصی میداشتید ؛میتوانستیدیک زندگی اسوده و بدون ریسک داشته باشید.

    راستش گاهی خودمان هم به پدرمان سرکوفت میزدیم ومیگفتیم - اگر والدینتان وضعیت مالی خوبی میداشتند و شمابه مدرسه میرفتید... اگر هم کار میکردید و درس میخواندید.. میتوانستید شغلی باساعت کاری و حقوق مناسب و خدمات ویژه داشته باشید . این حرف هارا که میگفتیم اعصاب پدرم بیشتر خوردمیشد. صدایش بالاتر میرفت و ضربان قلبش تند تر میشد. حیف که نمیشود به ان زمان قبل برگشت و ان همه سرشکستگی هارا جبران کرد.کاش یکی پیدا میشد ومیگفت که به کار افرین بودن پدرت افتخارکن... کاش... کاش...کاش.

    ----------------------------------------------------------------------------------------

    اینجور موقع ها خیلی دلم میخواهد بشینم ازته دل گریه کنم... هق بزنم. ای بندگان خدا به دیگران کمک کنید تاانها نیمه پر زندگی خودراببینند و لذت ببرند...

     


    دریافت

    برای تشخیص تفاوت های بنیادی بین کارمند و کارافرین کلیک کنید.

  • ۶ | ۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • يكشنبه ۷ شهریور ۹۵

    Grand interview

    من: چجوری ازدواج کردین؟

    مامان بزرگ: یک نجیب زاده ای ازیک خانواده ی سلطنتی به خونه ی مااومدن و باپدرم صحبت کردن که ما اومدیم دخترتون رو برای پسرمون بگیریم. همونی که اسمش ، اسم مادرتونه. و بعد پدرم میگه که فردا دخترمون رو برای عقد میاریم مشهد( بدون اینکه من خبردارشم). جالبه بدونی که من هنوز عادت هم نمیشدم و خیلی کوچیک بودم. فردایهویی گفتن که توباید بری مشهد و قراره که عروست کنیم. خیلی شوکه زده شده بودم. راستش یه سنتایی بود مثلن وقتی که هنوز نرفته بودیم سرخونه زندگیمون اگه من توکوچه داماد رو میدیدم باید وای میستادم تاداماد رد بشه بعد من برم. یااگه تومجالس من اون رو میدیدم یاخونوادشو نباید باهشون حرف میزدم تا شیرینی بدن.

    من: براتون روز او دست گل هم اورن؟

    مامانبزرگک مااونموقع نمی دونستیم دسته گل چیه؟!

    من:!

    مامان بزرگ در ادامه: ازدواج های اون موقع خیلی خوب بود یک در هزار طلاق میگرفتن. سنتای قدیمی باعث شدکه ماهیچ وقت به همدیگه بی احترامی نکنیم.

    مجیددلبندم

  • ۷ | ۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵

    اتش ها همیشه خاموش میشوند

    بعدازدوهفته سختی و استرس رفتیم حرم. جایتان خالی . دلم میخواست بخاطرتمام حرفهای نگفته ام سیلی درخیابان چشم هایم به راه اندازم ولی نمیشد . این هفته منتظر یک اتفاق خیلی خیلی دل انگیز بودم ولی بازهم نشد دلم میخواستم حالاکه اومدم حرم ، شیون بزنم وبگم که دیگه چقدر صبرکنم هشت سال بس نیست ...دیگه دارم خسته میشم ...توکه میدونی من کم میارم پس چرا....!

    ولی همه ی این حرفارو تودلم زدم وجوابی نشنیدم . نشستم زیارت عاشورا رابیاد سالارمان حسین(ع) واهل بیتش که ازهمه ی عالم وادم بیشتر سختی و عذاب کشید بودند ..خواندم. مثل همیشه نماز شکربجااوردم تا دلم ازخفگی هایش، آزاد شود.برای من که سراسر ذهنم مملوء از بارهای منفی و عذاب اور بود این ها بس نبود.دلم میخواست تمام زائران را ببینم و درمیان انها راه روم تاشاید تلاطم ان جمعیت مراارام کند.

    ساعتی گذشت و من ارام تراز قبل شده بودم ولی هنوزخاکسترهای اتش درونم

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • جمعه ۲ بهمن ۹۴

    من به غیرتو..واسه هیچکس بیقرار نیستـــــــــم

    خدایاازاین بیشتر شرمندم نکن .خواهش میکنم.

  • ۳ | ۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • شنبه ۵ دی ۹۴
    یا دلیل المتحیرین
    بحار الأنوار - العلامة المجلسي - ج ٩١ - الصفحة ٣٨٦