فدای روی ماهت

شنبه هفته پیش به عزیزجون و بابابزرگم زنگ زدم واحوالشون رو پرسیدم.
باعزیزم خوش وبِش کردم وگفتم گوشی رو بدین به بابابزرگم.بابابزرگ هم درکمال سادگی ودورازناپاکی ها احوال من رو پرسید.بعدش فقط یه جمله گفت که دل من رو آتیش زد.گفت:به بابات بگوبیاد من رو ببره خونه خودتون!
این جمله رو که گفت یه لحظه میخواستم بمیرم و این جمله رو نشنوم.این جملش نشون میداد که دلش واسه بچه هاش چقدرتنگ شده.اینطور به نظرمیرسیدکه دلش اونقدر تنگ شده که جسمش رو داره ازبین میبره.
شرح حال هرکدوم از بچه هاش در یه نگاه: یکی رامسر(ته تغاری خونواده و اونی که بیشترازهمه حواسش به بابابزرگم هست) دوتا مشهد(هردوهم پرمشغله ) یکی هم پیشش (ولی انگاراصلانیس).
منم بایه دلهره ای که اصلامرزش مشخص نبود به بابام گفتم.نه تنهابابام بلکه هیچ کس به حرفش توجه نکرد.دلم میخواست یه ماشین زیرپام میبود ومیرفتم میاوردمش خونمون اما حیف که نمیتونستم.
من مطمئن بودم که اگه همون روز نمی رفتیم ونمی اوردیمش ؛بابابزرگ از بین می رفت وروزبعدش عزیزم زنگ زد گفت که بابابزرگت سرد شده و توی بستره.دیگه اونجا بچه هاش خودشون رو به بالین پدررسوندن وتاخودصبح گریه کردن.همون ته تغاریه که نمیتونست این وضع پدر رو تحمل کنه؛ تصمیم گرفت که صبح دراولین فرصت،پدربزرگ رو ببره بیمارستان فاروج.باهرسختی که بود؛ بردنش و بیمارستان اونجا گفت برید بیمارستان شیروان. ازروزدوشنبه تابه جمعه هنوزهمونطوریه.بردنش آی سی یو ولی نه حرف میزنه ونه چشماش رو بازمیکنه.والامنم نذاشتن برم توبخش.من ازپشت شیشه ها داشتم نگاه میکردم.خیلی جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم. ولی ازوضع بابابزرگم بدتر ،اون تخت کناریش بود. روی اون تخت یه پسربچه به نام علی اصغربه کما رفته بود.اونم مثه بابابزرگم دست وپامیزد و باهمون حالت بیهوشی هی ازتخت خودش رو بیرون پرتاب میکرد وباز آروم میگرفت.سطح هوشیاریش هم خیلی پایین بود.
خلاصه اینکه دکتربابابزرگم چندروزدیگه میگه که میتونیم باآمبولانس بیاریمش مشهد یانه

1. شاید تصورش براتون سخت باشه ولی من ازهفته ی پیش دارم هی اتفاقاتی که مرتبط بابابابزرگم هست رو مرور میکنم.دارم دیوونه میشم.درسته اینکه بابابزرگم وضع مالی خوبی نداشته. امانمیشه که محبت وارزش آدمها رو باپول سنجید.خانواده هم بخاطرهمین موضوع بارها و بارها خودشون رو سرزنش میکنن.
2. من همون کسی بودم که میگفتم از چیزهای خوب فقط باید نوشت!
اما چون بابابزرگم برای من خوبترین بود، نوشتم!
2.1. وقتی تنهابچه ی خونمون بودم؛ همین بابابزرگم با من بازی میکرد.باهم میرفتیم پارک.موهاش رو شونه میکردم.باکلاهش بازی میکردم . من بی قرارشم!
3. برای علی اصغر و تمام بیمارانی که روی تخت به کما رفتن دعاکنیدوحمدبخونید.

بی تودگر جان ندارم