سلام خدمت همگی

طاعت و عبادت تون قبول درگاه حق باشه.

یه سری حرف تو دلم گیر کرده که میخواستم بگم

روزایی که اتفاق خوبی براتون میوفته،زیاد خوشحالی نکنین

مثل من نباشین

مثلا دوشنبه همین هفته که کلاس داشتیم وقراربود با بچه ها امتحان رو کنسل کنیم ...که با سختی های زیاد بالاخره موفق شدیم.

ساعت7و نیم عصر بودکه رسیدم خونه و نشستم یه دور دیگه برا یامتحان فردا خوندم تا ساعت 12 ونیم شب

با یه خیال راحتی گرفتم خوابیدم و هی با خودمم میگفتم فردا برای کلاس بلند میشم...

حالا صبح شده ،مامانم من رو بلند میکنه میگه که فائزه امروز مگه 8صبح امتحان نداری؟!

میگم نه امروز که دوشنبه ست...باز دوباره میخوابم و بعد یه ربع پا میشم میگم چرا امتحان دارم خدایا ...

هیچچی دیگه از طبقه بالا میام پایین، وسایلامو از روی میز جمع میکنم میذارم توی کیفم (قبلشم سر و صورتم رو میشورم)

داداشم رو مامانم میبره جای مدرسون و در همین حین که میخوام از پله ها برم بالا ، پام به شلوارم گیرمیکنه و میوفتم زمین(وی با آرنج و چانه میخورد زمین و شصت پایش هم کاملا برمیگردد،پایش درد میگیرد و اما دیر شده است...خودش را جمع و جور می کند تا به امتحان برسد...درحالیکه پایش داغ است و همچنان درد میکند...با همان حالش  شلوار سیاه و بلوز زا به تن میکند و از ری آنها چادرش را میپوشد... به اسنپ که قبلا گرفته بود سوار می شودو پایش همچنان درد میکند...)

8 و ربع بود که رسیدم سرکلاس، امتحان رو دادم و چون تا ساعت 6ونیم عصر کلاس داشتم،با همون حالت موندم دانشگاه .

اومدم خونه ،نمیتونستم دیگه راه برم ازبس که پام درد میکرد و باد داشت...به مامان و بابام نگفته بودم که صبح پام اینطوری شده؛ بعد که داستان رو تعریف کردم ، چشم های همشون گرد شده بود...نمیدونستن که بخندن یا گریه کنن...

5 شنبه ما وقت گرفتیم ورفتیم ... گفتن بعله... پاتون در رفته...درضمن جیغم کشیدم....