شب قدر بود داشتم برای دل بی صآحآبم گریه میکردم نه بذار راستش را بگویم برای لغزش های دل نباید مرتکب می شد وشد می گریستم.... باتمام قلبم اشک می ریختم تا یارمهربانم را ببخشد .... ناگهان دیدم سوسکی درکنار من گریه میکند وروی دستم قدعلم کرده است... خدایا مهربانی ات تاکجا.

ناگفته نماند من ازترس او دیگر اشک نریختم... منتظرماندم تاازروی دستم برودکنار تااینکه ناپدید شد.