محل کارم: زیر زمینی خونمون باکمترین امکانات جانی ومالی اماخداییش یه سری رفیق اونجا دارم که اوناروباهیچی عوض نمیکنم.

رفیقای بی منطقم[بازم میگم اونارو باهیچی عوض نمیکنم]: مامان سوسک، سوسک بچه و سالار سوسک که خیلی بی منطق اند و آخرهربحثی که میشه اونا بامگس کش به ارواح محل کارم میپیوندَن!

پس از گذشت چندهفته از کنکور، تصمیم گرفتم برم کتاب هامو که توی محل کارم بودن مرتب کنم و اونایی که چاپ قدیمی بودن یادیگه استفاده نمیشد روجمع کنم و بذارمشون توکارتون.عینکمو نزدم رفتم پایین ؛ داشتم کتابارو برای کارتون چهارم از جای پنجره دومیه جمع میکردم که یه چیز متحرک سیاهرنگ بزرگ وول وول میکرد! کم مونده بود بیاد تولباسم[اگه میومد درجا غش میکردم]!یه جیغـــــــــــــــــــــــــــــــی کشیدم وبا کتابا دوییدم.آخه اصلا آمادگی دیدنش رونداشتم.باورم نمیشدکه این دفه رفیقم برنده شد ومنو سورپرایز کرد؛چون همیشه من اونا رو [ایضا].پروژه دسته بندی ومرتب کرن کتابام به سرانجام نرسید.

+میدونم عکس بالایی بامتنم تناقص داره ولی خب من دوست((: