من: چجوری ازدواج کردین؟

مامان بزرگ: یک نجیب زاده ای ازیک خانواده ی سلطنتی به خونه ی مااومدن و باپدرم صحبت کردن که ما اومدیم دخترتون رو برای پسرمون بگیریم. همونی که اسمش ، اسم مادرتونه. و بعد پدرم میگه که فردا دخترمون رو برای عقد میاریم مشهد( بدون اینکه من خبردارشم). جالبه بدونی که من هنوز عادت هم نمیشدم و خیلی کوچیک بودم. فردایهویی گفتن که توباید بری مشهد و قراره که عروست کنیم. خیلی شوکه زده شده بودم. راستش یه سنتایی بود مثلن وقتی که هنوز نرفته بودیم سرخونه زندگیمون اگه من توکوچه داماد رو میدیدم باید وای میستادم تاداماد رد بشه بعد من برم. یااگه تومجالس من اون رو میدیدم یاخونوادشو نباید باهشون حرف میزدم تا شیرینی بدن.

من: براتون روز او دست گل هم اورن؟

مامانبزرگک مااونموقع نمی دونستیم دسته گل چیه؟!

من:!

مامان بزرگ در ادامه: ازدواج های اون موقع خیلی خوب بود یک در هزار طلاق میگرفتن. سنتای قدیمی باعث شدکه ماهیچ وقت به همدیگه بی احترامی نکنیم.

مجیددلبندم