۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

هنوزمن آروممــــ

سلام به همه ی بلاگی های عزیز . این چندروزی که نبودم. سرم شلوغ بود.(فاینال داشتم). قراره امروز بعدازظهر بریم شهرستان . سه شنبه عروسی داییمه و قراره تا اخرشهریور اونجا باشیم.

خداروشکرکه داییم داره عروسی اش رو میگیره . خیلی خوشحالم ، امیدوارم این خوشحالیم درطول سال تحصیلی متداوم باشه.

هفته ی آخر شهریورتون خوش!

خدایا شکرت

  • ۵ | ۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵

    وعده ای که باید حتمامیل شود.

    وقتی که راهنمایی بودم] هرروز صبح که پامیشدم برم مدرسه هیچی دلم نمیخواست بخورم(بعنوان صبحانه) واغلب هم چیزی نمیخواستم بردارم که تومدرسه بخورم. گاها دیده میشد که در طول یک هفته فقط من ناهار و شام رو میخوردم وگاهی اصلا شام هم نمیخوردم. شده بودم پوست و استخون. خیلی ضعیف شده بودم .هرکی منو میدید میگفت یکم به خودت برس. منم که اصلا دل تو دلم اب نمیخورد. خیلی روزای اَسَفناکی داشتم. 

     

    پ.ن : همه اینا باعث شد که دیابت بگیرم. حالا بعد از اون هم تجربه تلخ، دیگه تا صبحانه اَم رو(که خیلی سالمه) نخورم ، نمیرم مدرسه. و یک نصیحت به کسانی که قراره دراینده مادر یا پدر بشن، لُدفا همتون (مامان+بابا+بچه یا بچه ها)باهم صبحانه بخورید .[اینطوری اشتهای همه باز میشه]  

     

    بقول مامانم باید هرچیزی برام بطوربد اتفاق بیفته تارعایت کنم!
  • ۶ | ۰
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵

    عرق ریزون تابستون داره تموم میشه.

    در سال تحصیلی جدید که به گفته ی برخی عزیزان 18 روز مونده و به گفته ی برخی دیگر 20 روز مانده تا بدبدختی ، قراره یه تجربه نو داشته باشم. اینکه پیاده برم مدرسه بااون کوله باری که به قول خانواده توش سنگ داره. نمیدونم چقدر وزن کم خواهم کرد . ولی میشه یکم تخمین زد . من تو تابستون از 45 کیلو رسیدم به 44 در عرض دوماهو. پس تومدرسه ها احتمالا 4-6 کیلویی کم بشه و بیشتر عرق بریزم. 

    عجب تابستون پرتجربه ای بود امسال. فهمیدم که پول دراوردن خیلی سخته. سخت ترازاون چیزی که فکرش رو میکنیم. فهمیدم که چجوری باید فرم های بانکی رو پرکنم.

    فهمیدم که برای سال بعد باید یه جوری درس بخونم که خودم رو خسته نکنم. منظورم اینه که یه جورنخونم که دیگه تابستونش نتونم چیزی بخونم. 

    فهمیدم که بازی مونوپولی خوبه . وقت های استراحتم رو قراره بااون پرکنم.

    فهمیدم که همیشه نباید پولامو خرج کنم ودرلحظه خوشحال باشم.گاهی اوقات برای کسایی که دوستشون دارم ، کادو بخرم. این حس به من انرژی میده.

    فهمیدم سفررفتن ازنون شب هم واجب تره. ولی خانواده+من به اجبار، نون شب رو ترجیح میدیم.

    عرق ریز تابستون

  • ۷ | ۰
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵

    به کارافرین بودن پدرت افتخارکن

    نیمه پرلیوان وکارافرینی

    بیشتر اوقات در بین فامیل بخاطر داشتن شغل ازاد پدرم ، تیکه کلام ها و مسخره کردن هایشان خجالت میکشیدیم.

    بیشتری ها میگفتند که زندگی پرریسکی دارید و فلان و فلان...بااینکار دارید خودتان و خانوادتان راخسته می کنید.نمی بینید دخترتان بخاطر کارهای شما مریض شد!

    اگر کارمند دولت بودید  و یک تخصص بخصوصی میداشتید ؛میتوانستیدیک زندگی اسوده و بدون ریسک داشته باشید.

    راستش گاهی خودمان هم به پدرمان سرکوفت میزدیم ومیگفتیم - اگر والدینتان وضعیت مالی خوبی میداشتند و شمابه مدرسه میرفتید... اگر هم کار میکردید و درس میخواندید.. میتوانستید شغلی باساعت کاری و حقوق مناسب و خدمات ویژه داشته باشید . این حرف هارا که میگفتیم اعصاب پدرم بیشتر خوردمیشد. صدایش بالاتر میرفت و ضربان قلبش تند تر میشد. حیف که نمیشود به ان زمان قبل برگشت و ان همه سرشکستگی هارا جبران کرد.کاش یکی پیدا میشد ومیگفت که به کار افرین بودن پدرت افتخارکن... کاش... کاش...کاش.

    ----------------------------------------------------------------------------------------

    اینجور موقع ها خیلی دلم میخواهد بشینم ازته دل گریه کنم... هق بزنم. ای بندگان خدا به دیگران کمک کنید تاانها نیمه پر زندگی خودراببینند و لذت ببرند...

     


    دریافت

    برای تشخیص تفاوت های بنیادی بین کارمند و کارافرین کلیک کنید.

  • ۶ | ۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • يكشنبه ۷ شهریور ۹۵

    Grand interview

    من: چجوری ازدواج کردین؟

    مامان بزرگ: یک نجیب زاده ای ازیک خانواده ی سلطنتی به خونه ی مااومدن و باپدرم صحبت کردن که ما اومدیم دخترتون رو برای پسرمون بگیریم. همونی که اسمش ، اسم مادرتونه. و بعد پدرم میگه که فردا دخترمون رو برای عقد میاریم مشهد( بدون اینکه من خبردارشم). جالبه بدونی که من هنوز عادت هم نمیشدم و خیلی کوچیک بودم. فردایهویی گفتن که توباید بری مشهد و قراره که عروست کنیم. خیلی شوکه زده شده بودم. راستش یه سنتایی بود مثلن وقتی که هنوز نرفته بودیم سرخونه زندگیمون اگه من توکوچه داماد رو میدیدم باید وای میستادم تاداماد رد بشه بعد من برم. یااگه تومجالس من اون رو میدیدم یاخونوادشو نباید باهشون حرف میزدم تا شیرینی بدن.

    من: براتون روز او دست گل هم اورن؟

    مامانبزرگک مااونموقع نمی دونستیم دسته گل چیه؟!

    من:!

    مامان بزرگ در ادامه: ازدواج های اون موقع خیلی خوب بود یک در هزار طلاق میگرفتن. سنتای قدیمی باعث شدکه ماهیچ وقت به همدیگه بی احترامی نکنیم.

    مجیددلبندم

  • ۷ | ۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵

    دخترباس

    خآله کوچیکه: من اگه شب حنابندون شاباش بدم؛ دیگه پو نمیندازم.

    مآمآنم: نه من 50 تومن میندازم.

    من: مامان جان یکمم به فکر بابام باش.

    مامانم: X=D

    من درادامه: پس پول ارایشگاه من چی میشه؟

    مادربزرگم : اصن من پولشومیدم خوبههههه؟! پس فردا که عروس شدی اوناهم برات کادو میارن دیگه. خوبه اونجا زناشون بگن که ماکادو نمیاریم.

    من: زناشون غلط کردن. میزنم تو دهن همشون.ولی ساعت 150 تومنیم چی؟

    مامان: گفتم که دخترخوبی نبودی برا همینم برات نمیخرم.

    من: پس حق ندالین نه پول بندازین ونه کادو بدین.

    --------------------------------------------------------------------------------------------------------

    رفته بودیم یه عروسی . زنموی مامانم گفت حیف که دخترتون کوچیکه وگرنه من برای پسرم - - - - میگرفتم.

    من: :؟

  • ۸ | ۰
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵
    یا دلیل المتحیرین
    بحار الأنوار - العلامة المجلسي - ج ٩١ - الصفحة ٣٨٦