من عاشق تصوراتم شدم

راستش عنوان از خودم نیست وعنوان مربوط به یکی از پست های آقای مرتضادِ هست. دیدم از عنوانش خوشم میاد گفتم منم بنویسم.

 

 

*گذاشتن آهنگ بی کلام واسه پست هایی که شما عزیزای دل می خونید ، باهدف خاصیه.هدفم اینه که روحیتون بهتربشه.

اولش میخوام از دنیا واقعی خودم بگم و بعدم بِرم سراغ تصوراتم

مامان خانومم می فرمایند وقتی بچه بودی و کفش نقاشی می کشیدی ؛ می گفتی که چرا این کفشِ پام نمیشه؟!!

یامثلا توپ می کشیدی می گفتی که چرا نمیتونم من بااین توپم بازی کنم؟!!

راستش الانم تصورم از نقاشی کشیدن اینه که وقتی یک منظره رُ می کشم؛ حتما باید وارد اون منظره بشم و کلی حال خوب داشته باشم.

هفت سالم که بود،توی مغازه ها کامپیوتر دیدم.افرادمختلفی بااون کامپیوترا کارمیکردن. این افراد باکامپیوترهاشون کلی کار میکردن چه برای فرار ازتنهایی وچه برای کارکردن وتجارت!

یادمه چند روز قبل تولدهفت سالگیم ، مامان وبابام رُ آسی کرده بودم که برام کامپیوتر بخرن. حالا کامپیوترهاهم هم حجمشون زیاد بود وهم وزنشون!

بابا بزرگم اون موقع خونمون بود و به من میگفت دخترجان بیا بریم از سوپرمارکت سرِکوچتون ، برات  کامپیوتر بخرم[الهی فداش بشم].ولی وقتی کامپیوتر داشتم،کامپیوترم شبیه اون چیزی نبود که درتصوراتم،می پنداشتم!

تصورمن دربچگی ازاین وسیله ، این بود که اگه توی خونه ، زمان وحوصله برای گوش دادن به حرفای من نباشه؛بالاخره بااون وسیله وارد دنیایی خواهم شد که هرروزش مینونم بنویسم وبگم حرفام رُ. یا میتونم باافراد مختلف حرف بزنم ؛چه درایران وچه درخارج از چارچوبِ کشور.توی تصورم، هدفم ازارتباط داشتن ازافراد مختلف صرفا برای کسب تجربه بوده ولاغیر.در دوران طفولیت درتصورم اسمی به نام اینترنت نبود، اما میدونستم با اون کامپیوتری که کنج خونمون هست ؛ میشه به دنیایی رفت که وسعت براش معنانداره وکارهای خیلی بزرگی میشه دراونجا کرد که دردنیای واقعی حتی نمیشه طرحش رُ انجام داد.

حالاکه رشته ام مشخص شده و به شکرخدا سه روزی میرم دانشگاه، اون حس مثبتِ تصورم همیشه بامن همراه کلاس، هست.برای همین ،هیچ احساس تنهایی نمیکنم ومیدونم که این تصوراتم یه روزی که نه چندان دوره ، پابه دنیای حقیقی میذارن وزندگی ووجود من رُ ازاین رو به اون رو میکنن.

*میدونم هنوزم ذهنم جابرای تصور، زیاد داره اما همین قدرحس نوشتن داشتم!