ازهمان کودکی ها به رابطه های تضاد بین پدرومادرم پی برده بودم.این تضادممکن بود ازصحبت کردن درمورد یک چیزکوچک شروع شود وبحث بالابگیرد.خوب یادم می آید همیشه این موقع ها، مادرم کنارمی آمد  وسعی میکرد همه بی احترامی ها وبی ادبی ها درون خود بریزد؛ بی آنکه یک لحظه از مسیرش جداشود.

مادرمن باتمام همسران ومادران فامیل فرق میکند .حاضربوده( وحالاهم هست !)تمام این زندگی را خیلی بار به او روی خوش نشان نداده است؛ تحمل کند اما برای فرزندانش از حق خودش بزند تاآنان آینده ی شان را بسازند.برعکس، بچه هایش که من هم نوه اول و هم فرزند بزرگ خانواده(= یجورپسر... بقول آقای مرتضا دِ)حالم بهم میخورد ازاین زندگی!مشکلات خود زندگی بماند...وقتی که این حرف هاهم به آنها اضافه میشوند ؛ زندگی راازاینی که هست بدتر میکنن. به زندگی هم سن وسالانم نگاه میکردم و وخوشحالی وخوشبختی واقعی را درونشان حس میکردم.یادم می آید این جورموقع ها که میشد به ظاهر درکنار آنها شاد بودم اما وقتی به خانه می آمدم بالشت دردهانم فشار میدادم و شروع میکردم به گریه . من ازاین شب ها در زندگی هجده ساله خود زیاد داشته ام.این تکرر گریه ها تا به الان آنقدرزیاد هست که دیگر آدم فرصت نمی کند زیبایی های زندگی را ببند و به آنها دل ببندد.+ احساس میکنم زیبایی هاراندیده ام. +اززیبایی ها بگویید.

این حرف ها دلیل بر بد بودن پدرنیست . بعضی ادم هاآنقدر آدم را سوال پیچ میکنندکه از بودن درکنار آنها  بیذار میشوی.⌁⌁⌁

من مدرسه❥♡❥ را بیشتراز خانواده و آدمیان آن دوس میداشتم و هرسال که مدرسه ها شروع میشد  تنفرم از خانواده ام بیشتر میشد .شاید آنها بهترین مدرسه را برایم انتخاب کرده بودند ولی من درخانه مان حتی یک اتاق برای برای گریه هایم نداشتم  وحالا هم درخانه مان جایی ندارم.همیشه مجبور بوده ام که بلند بلند فکرکنم و دیگران برایم تصمیم بگیرند.این چیزها دلم را پیرکردند ومیکنند.

چون بامادر خود نتوانسته بودم زیادارتباط صمیمانه ای داشته باشم ؛ حکم ورود به فضای محبت آمیز بین ومعلم و شاگرد راهم نداشتم..حکم که هیچی، راه را بلد نبودم!ولی باهمه ی ناگواری ها ، بالاخره شد!سال سوم راهنمایی معلم ادبیاتم سرکارخانوم میم بامن ازمادر مهربانتر بود.هروقت قرار است به کسی یاچیزی عشق بورزم ❀❀✿✿؛ یاد او می افتم . درکلاس راه می رفت ،چشمانش ، محبت را تراوش میکرد. حرفهایش آنقدرآدم را (آ)رام میکرد که همه نامردی ها و بدی های زندگی از یادت میرفت .انگارکه ازنو متولدشده ای.+چقدر دلم میخواهد دوباره متولد شوم!...آن سال دیرگذشت اما خوب گذشت...واما سال بعدش ◑◐که بد گذشتن آن دورازانتظارنبود، طبق پیش بینی های دلی ِخودم، بدگذشت.دوری ازعشق تازه به دوران رسیده هماناو حال خرابی ها وگریه های خفیفانه ی شبانه هم، همانا.باورم نمیشد یک فرشته رااز دست داده بودم.دیگرفرشته ای نبود که که به چشم هایش نگاه کنم و (آ)رام شوم.دیگرکسی تکیه گاه خستگی هایم نبود.یادم می آید معلم زبان فارسیِ مان ، خانوم طآ،میگفت : فائزه جان! سلامتی ات باید ازاولویت های زندگی ات باشد ومن میدانستم عشق که نباشد جان هم درعذاب است!...دلم میخواست از خدا یک امضا بگیرم ؛ امضای مرگ خودم.میدانم مرگ حق است؛ اما من حقم را همان موقع ها میخواستم(حق اجباری ازنظرخودم).جالب است بدانید مستحق مرگ نبوده ام اما بجایش مریض شدم (مریضی ازنبود عشق دردل وجانم=تلخ شدم). میخواستم  برای خودم دردبیرستان انتخاب رشته کنم.رشته انسانی را میخواستم؛ اما چون خانواده مادری ام و مادرم تجربی خوانده بودند ،فکرمیکردند موفقیت بیشتری را میتوانم کسب کنم .آخر کسی نبودبگوید که انتخاب ، به خود فردبستگی دارد و به خانواده وفامیل واینجور چیز ها ربطی ندارد.من هم مثه همیشه مجبور بودم ساکت باشم وبه دل دیگران زندگی کنم.

+اولین اولویتم مستقل شدن است دیگردلم زیربارخواسته های دیگران نمی رود.

+اگه از کسی که توبیان هس ورشتش تجربی بوده وحالا رفته دانشگاه خبر دارید بگید.میخوام باهشون تبادل نظر داشته باشم

+کسی میدونه دانشگاه غیرانتفاعی رشته حقوق ، ترمی چند میگیره؟

+عزیزان اگه کسی میدونه جواب+ های منو بده

⌇⌇✿✿مرسی شده  ها: مادر باعشق❤♥- سرکار خانوم میم- سرکار خانوم طآ- سه سال‰… از زندگی هجده ساله خود-سرکارخانوم فاطمه سین