امروز رفته بودم مدرسه تا مدارک 4سال دبیرستانم رُ بگیرم. بانفرت تمام، وارد مدرسه شدم.توی این 18 سالی که از خدا عمرگرفتم؛ هیچ دورانی بدتر ازدبیرستان واسم نبوده.چون اصلا هیچ چیز سرجای خودش نبود؛ نه من و نه مدرسه وتحصیلم.دوران دبیرستان بنظرم پرحاشیه ترین والبته مزخرف ترین دوره  زندگیم بود.داشتم میگفتم ؛ وارد مدرسه شدم ....بدون اینکه به مدیر وحتی کارکنان مدرسه سلام کنم. رفتم اتاق کامپیوتر...دوستم رُ دیدم که با سهمیه 25 درصدیش رتبش از یه عدد 5 رقمی ، رسیده بود به یک رتبه سه رقمی.خیلی دلم میخواست سرش دادبزنم بگم میدونی فقط کافیه دوتاترم بری پزشکی بخونی، ازترم سه میندازنت بیرون ...چون نمیکشی!

یادم میاد همیشه بابت نمره ریاضیش، زیر نظر معلم بودش.خداییش حقش نیس که بره پزشکی.دلیل حساس بودن من نسبت به رتبش اینه که اخه رتبه درمنطقه یکش مثه من بود. دلم میخواست منم سهمیه میداشتم ومثه اون امروزهِی باهمه حرف می زدم و می خندیدم.بعد دوستای دیگم رُ دیدم که بیشتریاشون ازدواج کرده بودن.انگارنه انگار که نتایجشون بدشده.خدای من ،داره حالم بهم میخوره ازاین همه بی برنامِگی.مثلا مدرسمون نمونه دولتی بودش!

الانم تلویزیون داشت نشون می داد که توی سراوان، باامکانات کم، 22 تا پزشکی ،74 تا فرهنگیان و 25 تا فنی مهندسی قبول شدن.وقتی این خبر رُ شنیدم ، یاد راهنمایی خودم افتادم.امکاناتم خیلی کم بودش ولی توی ازمون ها و درنتیجه اونجایی که باید خوب عمل میکردم؛خوب عمل کردم.دلم برای اون زمان یه ذره شده.

*دلم میخواد یه دل سیرگریه کنم .