بعدازدوهفته سختی و استرس رفتیم حرم. جایتان خالی . دلم میخواست بخاطرتمام حرفهای نگفته ام سیلی درخیابان چشم هایم به راه اندازم ولی نمیشد . این هفته منتظر یک اتفاق خیلی خیلی دل انگیز بودم ولی بازهم نشد دلم میخواستم حالاکه اومدم حرم ، شیون بزنم وبگم که دیگه چقدر صبرکنم هشت سال بس نیست ...دیگه دارم خسته میشم ...توکه میدونی من کم میارم پس چرا....!

ولی همه ی این حرفارو تودلم زدم وجوابی نشنیدم . نشستم زیارت عاشورا رابیاد سالارمان حسین(ع) واهل بیتش که ازهمه ی عالم وادم بیشتر سختی و عذاب کشید بودند ..خواندم. مثل همیشه نماز شکربجااوردم تا دلم ازخفگی هایش، آزاد شود.برای من که سراسر ذهنم مملوء از بارهای منفی و عذاب اور بود این ها بس نبود.دلم میخواست تمام زائران را ببینم و درمیان انها راه روم تاشاید تلاطم ان جمعیت مراارام کند.

ساعتی گذشت و من ارام تراز قبل شده بودم ولی هنوزخاکسترهای اتش درونم زوزه میکشیدند نمیدانستم جه باید بکنم.وقت خداحافظی رسیده بود و داشتیم سلامی دوباره میکردیم ومیخواستیم برگردیم که ازپشت، دودوقلوی دختررا دیدیم ...به ظاهرراه رفتنشان عادی وطبیعی نبود . من ومادرم گفتیم شایدطفلکی ها خوابشان می آید و بیاییم یکی را ما بغل کنیم و دیگری را مادرش و تاخانه ی شان ان دو را ببریم.ولی حدس ما اشتباه بود یکی از ان دودوقلو نابینا و دیگری که شماره ی عینکش خیلی بالا و درصد بینایی اش خیلی کم بود . خیلی خجالت زده بودیم که به مادر اندو گفته بودیم که اگرخوابشان می اید یکی ازانها رابه ما بدهید تاجای خانه ی تان بیاوریم ولی مادر انها به همراه اشک های حلقه زده در چشمانش گفت: نه. من تنها نیستم خدا به من کمک می کند ومابه ظاهر بچه ها که نگاه کردیم دیدیم آندوتقریبا نابیناهستندو بادیدن این لحظه تمام خاکسترهای دلم خاموش و نابود شد.

همانجا بودکه به خداگفتم خدایا من تنها حاجت من این است که بینایی به اندوخواهر دوقلوکه 4 ،5 سال بیش ندارند برگردد. از شماخوانندگان عزیز هم میخواهم برای اینکه بینایی به اندو برگردد؛ برایشان درنمازهایتان دعا بفرمایید.