۱۱۵ مطلب توسط « میــ๛ آنـہ » ثبت شده است

تنبیه نفس اماره

راستش ادم توزندگیش خیلی ساده میفهمه که خداتنبیهش کرده ولی به روی خودش نمیاره.منم توی این هفته روز یکشتبه تنبیه شدم. 

در خونه بسته شد .من موندم و یه عالمه شوکولات .من موندم بایه دنیاشیرینی . احساس میکردم که یه چیزی هی دستور میده میگه برو کاراون شیرینی هارو تموم کن . ....رفتم وتموم کردم. 5دقیقه بدمامانم رسید و به گمان من هنوز سرویس نرسیده بود.(درواقع سرویس در حال شیرینی خوردن من بوق زده بوده که من نفهمیدم.) حال مادر گرامی منوسواراتوبوس فرمودند ومن بعد از  30 دقیقه تاخیر به مدرسه رسیدم.

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • جمعه ۱۰ ارديبهشت ۹۵

    سهراب مچکرم

    دریافت


    عنوان: پنجره ها

    دست سهراب دردنکنه این شعرش سرود

    شاید بورتون نشه ولی من بااین شعره آروم میگیرم

    .....رها میشم ازاین همه درد

     

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • پنجشنبه ۲۶ فروردين ۹۵

    پنس وپرتقال

    دیشب رفته بودیم خونه داییم... خیلی خوش گذشت اما اارش یه خورده عجیب بود.

    عجیبیش بخاطر این بود که دونه پرتقال رفته بود توی دماغ داداشم.داییم باورش نمیشد که دونه پرتقال رفته تو دماغش.

    برای شناسایی بهتر چراغ قوه ی گوشیش رو روشن کرد

    انداخت تو دماخش.پسردایی کوچیکم که یک سال و هف هش ماهش بیشتر نبود گوشی داییم رو برداش و میخواست با چراغش تو دماخ داداشم رو نیگا کنه و هی دست تو دماخ خودش میکرد..

    خلاصه از اخر کاربه جایی کشیده شد که بچه رو  بردن اورژانس وباپنس دونه پرتقال رو کشیدن بیرون.

     

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • دوشنبه ۹ فروردين ۹۵

    خاطره آخرسال

     


    مدت زمان: 4 دقیقه 20 ثانیه

    دریافت

    بذارید ازپارسال یه خاطره بگم.

    روز شهادت حضرت فاطمه(س) میخواستیم بریم حرم .

    هواخیلی بارونی بود. داشتیم به راه خودمون ادامه میدادیم

    که خواهرم گفت حالا چیکارکنیم بارون میاد ..الان خیس میشیم.

    یه تاکسی زرد اومد برامون بوق زد که وایسیم..

    بعد شیشه اش روکشید پایین گفت

    بیاید صلواتی شمارومی برم.

    وایی یه خوشحالی تمام وجود من ومامانم وخواهرم رو فراگرفت . خوشحالی مون بخاطراین بودکه حس میکردیم

    امام رضا این ماشین رو واسمون فرستاده.ازکوچه

    پس کوچه های حرم ردو شدیم ورسیدیم

    به کوچه ای که منتهی میشد به حرم.

    خیلی برام عجیب بود شورو اشتیاق مردم

    رو توی این هوای بارونی میدیدم.

    چه عشقی توی چشماشون موج میزد.

    بگذریم رسیدیم حرم .نماز ظهر و عصر روبه جماعت خوندیم

    و برامون مداحی کردن ویادآور روزای سخت زندگی

    حضرت فاطمه (ُس) شدند. 

    جالبه بدونید که برگشتناهم بعلت بارندگی زیاد،

    پلاستیک کفشامون رو روی سرمون گرفتیم که برگردیم.

    بازهم بالطف وکرم امام رضا

    یه ماشین صلواتی دیگه مارو رسوند خونمون

    این بود زیباترین خاطره در سال 95

  • ۴ | ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • پنجشنبه ۵ فروردين ۹۵

    زنـــــــــده ام

    سلام به همه ی دوستان و عزیزان من زنده هستم نگران حال من نباشید (الکی مثلن)

    چندوقته خیلی درگیرم وزیادنمتونم سربزنم و عذرخواهی میکنم.

    فقط اینوبگم که انتظارنداشتم این همه اتفاق خوب برام بیفته .

    اتفلقاتی که یک لحظه ام فکرشونو نمی کردم .الهی جیب همه ی باباها پرپول باشه.التماس دعا

  • ۵ | ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

    شکرانه ی دل

    امروز بامامانم رفتم آزمایش بدم.

    ( بنظرم آزمایش دادن اصلا چیز خوبی نیس)

    بازهم استرس داشتم.شدت استرس رو ازجایی میشه فهمیدکه وقتی داشت ازدست راستم خون میگرفت ، خون نیومد بالا انگاراون لحظه داشتن جون منو میگرفتن.                                                                           (آخه ادم چقدر میتوونه جون نازک باشه؟).خانومه به من گفت نفس عمیق بکش تا دوباره ازاون دستت خون بگیرم وبالاخره گرفت.           (ولی از آخرش کل آبروم رفت.)

    واتفاق دیگه ی این هفته این بود که فهمیدم کم خونی بسیارشدید درحدچی...دارم.دکتربایه عالمه نسخه منوروانه ی خونمون کرد. [قدرسلامتی تونوبدونید.]

    نسخه یهویی:

    به شماهم پیشنهاد میکنم محض رضای خدا، یک چکاپ برید ..شاید بتونید پیش گیری کنید.

     


    دریافت
    مدت زمان: 2 دقیقه 36 ثانیه

     

  • ۵ | ۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • پنجشنبه ۱۵ بهمن ۹۴

    اتش ها همیشه خاموش میشوند

    بعدازدوهفته سختی و استرس رفتیم حرم. جایتان خالی . دلم میخواست بخاطرتمام حرفهای نگفته ام سیلی درخیابان چشم هایم به راه اندازم ولی نمیشد . این هفته منتظر یک اتفاق خیلی خیلی دل انگیز بودم ولی بازهم نشد دلم میخواستم حالاکه اومدم حرم ، شیون بزنم وبگم که دیگه چقدر صبرکنم هشت سال بس نیست ...دیگه دارم خسته میشم ...توکه میدونی من کم میارم پس چرا....!

    ولی همه ی این حرفارو تودلم زدم وجوابی نشنیدم . نشستم زیارت عاشورا رابیاد سالارمان حسین(ع) واهل بیتش که ازهمه ی عالم وادم بیشتر سختی و عذاب کشید بودند ..خواندم. مثل همیشه نماز شکربجااوردم تا دلم ازخفگی هایش، آزاد شود.برای من که سراسر ذهنم مملوء از بارهای منفی و عذاب اور بود این ها بس نبود.دلم میخواست تمام زائران را ببینم و درمیان انها راه روم تاشاید تلاطم ان جمعیت مراارام کند.

    ساعتی گذشت و من ارام تراز قبل شده بودم ولی هنوزخاکسترهای اتش درونم

  • ۳ | ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • میــ๛ آنـہ
    • جمعه ۲ بهمن ۹۴
    یا دلیل المتحیرین
    بحار الأنوار - العلامة المجلسي - ج ٩١ - الصفحة ٣٨٦